یه صفحه سفید، به همراه یک قلم
این بار حرف ،حرف نگفته ست یک حرف تازه نه از تو … هی فکر می کنم هی با قلم به کاغذ سیخ می زنم اما دیگر تمام صفحه ها معتاد نامت اند انگار این قلم جز با حضور نام تو فرمان نمی برد در تمام صفحه های دفتر شعرم در گوشه های خالی قلبم در لحظه های تلخ سکوتم و فکرهام چیزی به جز تو نیست که تکرار می شود مثل درخت در دل من ریشه کرده ای
خدانگهدار عزیزم اما نمیشه باورم
دیدی رفتی؟ دیدی دلت جای من نبود دیدی ازم گذشتی
می خوای بری از پیشم دیگه عشق من بی همسفر
چرا تو عاشقم کردی و رفتی تا که بنشینم، کنار شمعها هر شب و تصویر تو را در یاد، به دست شعله مهتاب بسپارم و درد عشق را در هر شب تاریک، درون کاسه این قلب بگذارم مرا ای کاش می دیدی که هر شب عطر عشقت را چگونه با گلاب اشک، درون چشم می ریزم چگونه خاطراتت را بر این دیوار تنهایی، در این شبها می آویزم چه می شد در نگاه من، کنار من، تو می ماندی برایم شعر می خواندی و من چون شمع میان شعله گرم نگاهت، آب می گشتم شدم چون ماهی تنها و سرگردان منی که شاه ماهی، نگاه آبی دریاییت بودم منی که چون صدف در ساحل آغوش تو بیتاب می گشتم چرا رفتی و من ماندم بدون شادی و لبخند و می دانم که تو هر صبح دوباره خنده هایت را میان خلوت هر باغ می ریزی و گل های سپید و سرخ تا ده کوچه آنورتر ز طعم شبنم شیرین لبهای تو می نوشند و نرگس های خوشبو زیر عطر تو لباس شرم را آهسته می پوشند. خیالم هر زمان با عشق تو آرام در آغوش می گیرد نه بارانی دگر نام تو را از یاد می شوید نه با طوفان غم، عشق تو در این قلب می میرد چه خوشحالم که در باغ خیال من، تو را هر روز می بینم برایت یاس می چینم تو در چشمان من، لبخندی می ریزی و من گم می شوم در عشق در آن رویای شیرینم چرا این آسمان من تیره و ابری است و می بارد و می بارد هوای خانه ام خورشید چشمت را چه کم دارد. بهار سبز آغوشت، پر از گل های سرخی بود که اسمش را نمی دانم و جایی هم نمی بینم و من هر لحظه، در یادم ز برگش عطر می چینم کنون که دستهای من در این سرداب تنهایی چنین یخ بسته و سردند به روزانی می اندیشم که تابستان دستانت، پر از گرمای عشقی بود که انگشتان سرد من هنوز از حس آن هر شب دوباره گرم می گردند چرا تو عاشقم کردی؟ چرا رفتی؟
کجا سفر رفتی؟ که بی خبر رفتی؟
مـــن درد مــــــــی کــشــم ؛ تــــو امــــا …. چشم هـــــایت را ببنـــــــد ! سخت است بـدانـــــم می بینی ،
روزی می رسد که در خیال خود ؛
تنم به لرزه می افتد...
به دلتنگی هایم دست نزن
فـــرامــوش کــردنـت
پاهایم خسته می شوند
نذر کرده ام
خوشـــــــــ به حـــال خــــــــــــــدا
تو نیستی
ای کاش برمیگشتی
نبودن هایت..
ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺑﺎﺵ ... ﺩﺭ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﺷﻌﺮ
آدمای ساده....
تنهام گذاشتی؟
شکستم
گاهی آدم میماند بین بودن یا نبودن !
شاپری!
گاهی وقت ها
گراهام بل ِ عزیز
از لیوانها،
غم انگیز است پاییز
یه جایــی هم هست
من انسان قوی ای هستم،
|
About
Home
|
آپلود عکس - شبکه اجتماعی فیس نما - مجله شب فارسی - سایت عکس باران