دستم به دامانت مرو آتش نزن بر جان من سر در گریبانم مرو مشتاق و حیرانم مرو یارا پریشانم مرو برهم مزن سامان من یک روز میایی که من دل کنده ام از جان و تن می جوییم از پیرهن کو یوسف کنعان من ؟ ای نازنین بی وفا دیر آمدی حالا چرا ؟ دیگر نمی یابی مرو جانا رها کن جان من دیروز و امروزم ببین حال شب و روزم ببین چون شعله میسوزم ببین کو ابر من باران من ؟
من مانده ام و یک برگه سفید!!! ای کاش عاشقت نمیشدم...!!!
هست را اگر قدر ندانی می شود بود !
حسرت! یعنی تو كه در عین بودنت داشتنت را ارزو میكنم...!
از من نپرس چقدر دوستت دارم.......... اینجا در قلب من حد و مرزی برای حضور تو نیست به من نگو که چگونه بی تو زیستن را تمرین کنم مگر ماهی بیرون از آب میتواند نفس بکشد مگر می شود هوا را از زندگیم برداری و من زنده بمانم بگو معنی تمرین چیست ؟ بریدن از چه چیز را تمرین کنم ؟ بریدن از خودم را ؟ مگر همیشه نگفتم که تو هم پاره ای از تن منی ... از من نپرس که اشکهایم را برای چه به پروانه ها هدیه می دهم همه می دانند که دروری تو روحم را می آزارد تو خود پروانه ها را به من سپردی که میهمان لحظه های بی کسی ام باشند نگاهتت را از چشمم برندار مرا از من نگیر ... هوای سرد اینجا رو دوست ندارم مرا عاشقانه در آغوش بگیر که سخت تنهام
تاحالا شده بین دو نفر قرارگرفته باشی که هردورو دوست داشته باشی؟ اینجاس که انتخاب معنی واقعیشو بهت میگه اگه درست انتخاب نکنی دلت میسوزه چون همش میگی کاش اون یکی رو انتخاب میکردم من الآن تو دوراهیم نمی دونم جیکار کنم ! گاهی وقتا به این نتیجه میرسم که ای کاش اصلا عشق وجود نداشت آواره شدم تو کوچه پس کوچه های عشق....
ديشب در خلوت تنهاييم آهسته بی تو گريستم... کاش قاصدک به تو می گفت اين پيغام را مير ساند که اميد و آرزوهايم بی توآهسته آهسته در حال فرو ريختن است...
چنان دل كندم از دنيا كه شكلم شكل تنهايي است ببين مرگ مرا در خويش كه مرگ من تماشايي است مرا در اوج مي خواهي تمـــاشا كن تماشا کن دروغـين بودم از ديروز مرا امروز حاشا كن در اين دنيا كه حتي ابر نمي گريد به حــال ما همه از من گريزانند تو هم بگذر از اين تنها فقط اســمي بجا مانده از آنچه بـــودم و هســـتم دلم چون دفترم خالي قــلم خشكيده در دسـتم گره افتاده در كارم به خود كرده گرفتارم به جز در خود فرو رفتن چه راهي پيش رو دارم
چشمای بسته ی تو رو با بوسه بازش میکنم
دنیای ما اندازه ی هم نیست
بعضــــــی ها گـــریه نمی کنند !
بعضی ها را هرچقدر هـم که بخواهی ؛
یادمان باشد : وقتی کسی را به خودمان وابسته کردیم !
تو اگر معرفت داشتی، فرو نمی رفتی در پهلوی فاطمه بس کنید مرغابی ها. اشک تمساح نریزید ای یتیمان کوفه همین شما که نان علی را خورده اید، روزی حسین را می کشید و زینب دخت علی را سنگباران می کنید. اشک شما در فراق علی نیست. دل تان برای مولا نسوخته است من شک دارم در محبت شما نسبت به علی علی با آنهمه عظمت که عده ای گمان به خدایی اش برده بودند، می نشست زمین و شما را روی دوش می گرفت و چهره اش را برای شما خنده دار می کرد تا شما روزی که بزرگ می شوید، با تیر ۳ شعبه، حنجره علی اصغر حسین را بدرید و رقیه را زخم زبان بزنید که؛ ای بچه یتیم! تو بابا نداری. بابای تو سر ندارد. السلام علیک یا اهل بیت النبوه
+ سيگار رو هم که يه گوشه مي شيني و.. از روزگار مي کشي...!
و سکوتم تمامی سخن است ...! کجاست آن گوشی که بخواهد سکوتم را تعبیر کند ..
آخرین شب گرم رفتن دیدمش لحظه های واپسین دیدار بود او به رفتن بود و من در اضطراب دیدهام گریان، دلم بیمار بود گفتمش: از گریه لبریزم مرو! گفت: جانا! ناگزیرم، ناگزیر گفتم: او را لحظهای دیگر بمان گفت: میخواهم، ولی دیر است دیر! در نگاهش خیره ماندم، بی امید سر نهادم غمزده بر دوش او بوسههای گریه آلودم نشست بر رخ و برلالههای گوش او ناگهان آهی کشید و گفت: وای! زندگی زیباست گاهی، گاه زشت گریه را بس کن، مرا آتش نزن ناگزیرم از قبول سر نوشت شعله زد در من، چو دیدم موج اشک برق زد در مستی چشمان او اشک بی طاقت در آن هنگامه ریخت قطره قطره از سر مژگان او از سخن ماندیم و با رمز نگاه گفت: می دانم جدایی زود بود با نگاه آخرینش بین ما های های گریه بدرود بود ... مهدی سهیلی
سلامتی اونایی که خیلی تنهان
نه که نمیتونن با کسی باشن
گـــرگــــ هـم کــه بـاشـــی
عــاشــق بـــره ای خـــواهــــی شـــد کــه تــو را بـه عــلـــفـــ خـــوردن وامــیــدارد ... و رســـالـــتــــ عــشــق ایــن اســت شـــدنِ آنــچــه نـــیـــســــتـــی .."
آمــوزگـار نیسـتــم ... تـا عـشــق را بـه تـ ــو بـیــامـوزم ! مـاهـیــان نـیــازی بـه آمــوزگـار نـدارنـد ... تـا شـنــا کنـنــد ! پـرنـدگـان نـیــز آمـوزگـاری نمـی خــواهنـد ... تـا بـه پــرواز در آیـنــد ! شـنــا کـن بـه تـنـهــایـی ... پــرواز کـن بـه تـنـهــایــی ... بـزرگـتــریـن عــاشـقــان دنـیــا ... خــوانـدن نمـی دانـسـتـنــد !!!
مــوهایـــــــــــــم را آنقــــــــــدر کوتـــــــاه میــــــــــکنم تا خاطره انگشتانت را از یــــــاد بـــــبرند دیــــری نمی پایـــــــــد خـــــــاطراتت دوباره می رویند
مینویسم نامه و روزی از اینجا میروم
خنجری داد به دستم که : بکش!
خواستم بپرسم : چند فروختی؟
گـــاهـی بــــایــد ،
خوشـــــــــ به حـــال خــــــــــــــدا |
About
Home
|
آپلود عکس - شبکه اجتماعی فیس نما - مجله شب فارسی - سایت عکس باران